اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(31) زندگی خواب ها: باغی در صدا-2
سهراب با عنوانِ شعرِ باغی در صدا» نخستین ضربه را برای آشفتنِ ذهنِ خواننده خوب وارد می کند. ذهنی که عادت کرده است که تصاویر را ببیند و صداها را بشنود، انتظار دارد که در باغ صدایی را بشنود نه این که در صدایی باغی را ببیند. شاید اگر کسی متنی را بشنود که در باره ی باغ است، مثلِ تصنیفِ یاد ایّامی که در گلشن فغانی داشتم» از استاد شجریان، خیلی زود ذهن اش او را به باغی بکشاند، ولی به نظر نمی رسد سهراب با شنیدن متنی که در آن آشکارا یا غیرمستقیم چیزی از باغ درآن گفته شده باشد به این تصویر رسیده باشد. شاید سهرابِ جوان، آزاد و رها، غرق مشاهده ی باغی بود که صدایی او را با آن باغ به درونِ خود کشید. هیچ حرف و نشانی از چنین حادثه و انگیزه ای در متنِ شعر وجود ندارد؛ پس، موضوع از چه قرار است؟ بهتر است پاسخ این پرسش را از همان بدنه ی متنِ شعر بگیریم. راوی می گوید:
در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
همین پرسش کارمان را سخت تر می کند چون معلوم نیست باغی که راوی از آن سخن می گوید واقعی است یا وهمی. اگر با توجه به عنوانِ شعر به جای باغ، معادلِ مفهومیِ آن را در مصرعِ نخست بگذاریم، به جمله ی عجیبی می رسیم که کارِ کشف پاسخِ این پرسشِ راوی را، که آیا خودش به باغ رفته بود یا باغ اطرافش را پر کرده بود، برایمان سخت تر می کند:
در صدایی که باغی در آن بود رها شده بودم.
با گذاشتنِ مفهومِ عنوانِ شعر در خط نخستِ بندِ نخست به جمله ای می رسیم که هم باغ دارد و هم صدا، اما در این بند، هنوز حرفی از هیچ صدایی نیست. گویا راوی درگیر پرسشی مثلِ ز کجا آمده ام» است. در رهاشدگی اش در این باغ گونه ای بی اختیاری وجود دارد که نمونه اش را در خواب می شود تجربه کرد زیرا آدم در خواب چیزهایی را می بیند و کارهایی راانجام می دهد و بلاهایی به سرش می آید که هیچ اختیاری در وقوع یا جلوگیری از وقوعشان ندارد، تنها واکنشی که گاهی انجام می دهد این است که بی اختیار از خواب بپرد و بیدار شود.
شاید راوی به تولّد و هستی بی اختیارش در باغِ دنیا دارد اشاره می کند، ولی حرف هایی می زند که مشکل زاست و نشان می دهد که او دنیا را به چشم باغ نگاه نمی کند. در بند نخست، دنیا برای او مردابی است که او، یک آن، در آن دلش را با خیالِ باغی خوش کرده است. می گوید:
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ وبرگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه ی روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
این از آن حرف ها و پرسش هایی است که به نظرم بوی بوفِ کور ازشان می آید. البته، نسبت به بوف کور نقص هایی دارد که برخی از آنها ناشی از این واقعیت است که شاعر نمی توانسته در این یک گُله جایی که شعر برایش فراهم کرده است چیزی از پیشینه اش بگوید تا خواننده بتواند راهی از آن به این حالی که او اکنون دارد باز کند. اما، نقص اصلی ناشی از نقشی است که خودِ سهراب جوان دارد بازی می کند و به او نمی آید چون واقعاً او درونی همچون صادق هدایت نداشت که از آن چیزی شبیه نوشته های او بیرون بیاید. شاید عدّه ای مدعی شوند که سهراب در جوانی اش افکار و احساسات مشابهی را تجربه کرده و بعدها تغییر کرده است. اما، همین سرانجامِ متفاوتِ او با صادق هدایت نشان می دهد که شاعر جوان ما خیلی پیازداغِ احساساتش در اینگونه اشعار را زیاد کرده است. صادقِ هدایت واقعاً مشکل داشت و با همان مشکل به زندگی اش خاتمه داد.
شعرِ سپهریِ جوان مانند احساس و اندیشه و روایتِ راوی اش ناقص است. راوی همین جوری و بی دلیل برای خودش ناراحت و مأیوس است. گاهی به طور ناگهانی همین جوری برای خودش شاد می شود. حتی می شود ادعا کرد که همان یک پاراگرافی را که از بوف کور برایتان نقل کرده ام از این شعر برای بیان آنچه که مد نظر مؤلف اش بوده است کامل تر و گویاتر است.
ادامه دارد
اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(31) زندگی خواب ها: باغی در صدا-3
اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(31) زندگی خواب ها: باغی در صدا-2
باغ ,کرده ,باغی ,اش ,راوی ,شعر ,است که ,که در ,کرده است ,از آن ,می کند