اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(31) زندگی خواب ها: باغی در صدا-3

 

هوای باغ از من می گذشت

و شاخ وبرگش در وجودم می لغزید.

آیا این باغ

سایه ی روحی نبود

که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟

 

این حرف راوی که می گوید هوای باغ در من می گذشت» با حرف های بعدی اش نشان می دهد که بد جوری حال و هوای باغ به سرش زده بود. هوس کرده بود در باغ باشد. البته، از قرار معلوم انگار تنها در خواب و خیال می تواند این باغ را در درونِ خود و در سایه ی روحی که به خودش تعلق دارد پیدا کند. چنین باغی یعنی خیالی خالی؛ یعنی هیچ. تقریباً در وصفی که از باغ و صدا، در بند بعدی آمده است، چیزی جز همین خیال و همین هیچ» از حرف های راوی عایدمان نمی شود؛ ملاحظه بفرمایید:

 

ناگهان صدایی باغ رادر خود جا داد،

صدایی که به هیچ شباهت داشت.

گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد.

 

این صدایی که به هیچ شباهت دارد از درونِ خالیِ غرقِ خیالِ خودش بیرون می آید. این صدای بی صدا را نمی شود شنید، درست مثل عطری که دیده نمی شود و مسلماً خودش هم نمی تواند خودش را در آینه ببیند. اما، همین که وجودش برای خودش اثبات شده مهم است، زیرا خودش که از عطر و از وجودِ خودش خبر دارد. منتها، راوی با این جمله می خواهد حرف دیگری بزند. او می خواهد بگوید این صدایی که شنیده نمی شود، واقعاً وجود دارد و باید شنیده می شد. اگر شنیده و به تصویر کشیده می شد، چه چیزی را در آینه اش می دید؟ مسلماً خودش را، حتی اگر دیگران او را نمی دیدند و وجودش را باور نمی کردند، همین که خودش می دید و باور می کردبرایش کافی بود. پس این صدا خودِ او و به تعبیری سایه ی روح خودش است که او را مخاطب قرار داده است. در بند سوم، راوی اعتراف می کند که این صدا همیشه در تاریکی هایش به او سر زده است. آن زمان هایی که همه چیز را در تاریکی گم می کرد، به خودش می آمد و این صدا را از ضمیر ناخودآگاهش می شنید. تاریکی معادلِ ناآگاهی است. در تاریکی حتماً چیزی وجود دارد، ولی چون دیده نمی شود مجهول می ماند و آدمِ حساس را گیج می کند. سرچشمه ی گم شده ی صدا، در حقیقت، راوی را به یاد سرچشمه ی گمشده ی خودش انداخته است. در تاریکی در پی چیزی است که شناسنامه و گذشته اش به حساب می آید. می گوید:

 

همیشه از روزنه ای ناپیدا

این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.

سرچشمه ی صدا گم بود:

من ناگاه آمده بودم.

خستگی در من نبود:

راهی پیموده نشد.

آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟

 

معلوم نیست که منظور راوی از پیش از این» پیش از چه زمان و چه واقعه ای است. پیش از شنیدن این صدا؟ یا پیش از آمدن به این دنیا؟ شاید منظورش همان هستی اش پیش از این و در زندگی و دنیایی باشد که در بند بعدی از آن سخن می گوید:

 

ناگهان رنگی دمید:

پیکری روی علف ها افتاده بود.

انسانی که شباهت دوری با خود داشت.

 

 به نظر می رسد که راوی دارد در رؤیایش خودش را به این شکل و شمایل می بیند. دمیدن رنگ» را باید چیزی مثلِ سپیده دم» و طلوع خورشید در نظر گرفت که با نورش بر تاریکی غلبه می کند و هر چه را که پیش از آن  دیده نمی شد، پیش چشم می آورد. راوی حالا با صدایی که در تاریکی شنیده است، دیگر در تاریکی نیست. این صدا کار نور را دارد می کند، با این تفاوت که، به جای حالِ او دارد گذشته اش را روشن می کند. راوی پیکری را روی علف ها می بیند که شباهت دوری به خودش دارد؛ در واقع، او با روحش به پیکری برخورد می کند که به گونه ای شبیه به خودش است. شاید از طریق همین پیکر و نگاهش بتواند سرچشمه ی آن صدا و باغ را کشف کند. می گوید:

 

باغ در ته چشمانش بود

و جا پای صدا همراه تپش هایش.

زندگی اش آهسته بود.

وجودش بی خبری شفافم را آشفته بود.

 

پیوند و شباهتِ بین آن روح و آن پیکر و خودش، و در پی آن، آگاهی از گذشته اش او را آشفته کرده است. تمام آشفتگیِ زندگی اش ناشی از همین خبری است که از آن صدا و از آن تصویرِ ته چشمانِ آن پیکر به او رسیده است. میلِ به زندگی در باغ و رهایی از این مرداب در فطرتش است. ولی دسترسی به آن جز از راه خواب و رؤیا امکان پذیر نیست. همچون گذشته، خیلی زود از آن باغ  رانده می شود:

وزشی برخاست

دریچه ای بر خیرگی ام گشود:

روشنی تندی به باغ آمد.

 

گشوده شدنِ دریچه به روی خیرگی و ورودِ روشنی تند به باغ، احتمالاً از طریق همان دریچه، باعث شد که راوی از خواب بیدار شود و از باغی که در خواب داشت می دید بیرون بیاید. تصویر پایانی قصه اش بیانگر همین واقعه است.

باغ می پژمرد

و من به درون دریچه رها می شدم.

 

با این که نور تندی از آن دریچه آمد، ولی پژمردگی باغ نشان می دهد که او دوباره در نوعی تاریک فرو رفته است. انگار از دریچه به این سمت نور می تابد و، در عوض، در آن سوی دریچه و در درون آن فقط مثل سیاه چاله ای در فضا جز تاریکی و ابهام چیزی نیست. راوی از نو خود را رها شده در تاریکی می بیند. آدم تا در خواب است هر چه را که می بیند باور می کند، بیدار که می شود، نه تنها باورش نسبت به آنها را از دست می دهد، بلکه باورش را نسبت به بعضی چیزها که در واقعیت دیده و با مطالعه فهمیده است نیز از دست می دهد.  راوی در بیداری به سختی باور می کند که زمانی به جای این مرداب در باغی  زندگی می کرده است. او با تصویر خیالیِ گذشته اش تنها در خواب می تواند زندگی کند و خوش باشد. زندگی خواب ها» برای سهراب یعنی چیزی شبیه به زندگی راوی درباغی در صدا».  دلِ این راوی بعید است در بیداری با قصّه ی کهن الگوی باغ و میلِ فطری بازگشت به آن به این اندازه خوش باشد.

 

ادامه دارد

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(31) زندگی خواب ها: باغی در صدا-3

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(31) زندگی خواب ها: باغی در صدا-2

خودش ,باغ ,راوی ,صدا ,تاریکی ,زندگی ,در تاریکی ,پیش از ,می کند ,از آن ,را در
مشخصات
آخرین جستجو ها